سفر پایان نامه یکی از بهترین و خاطرهانگیزینترین سفرهایی است که هر دانشجویی در عمر دانشجویی خود طی میکند. من هم یکبار در مقطع ارشد مدیریت رسانه طعم شیرین این سفر را چشیدهام. سفری که ماجرای آن را در سفرنامهخوانی رسانیوم با دوستان خوب مدیریت رسانه ای به اشتراک گذاشتم. ماجرای این سفر را برای شما هم نوشتهام تا به بهانه مسیری که من رفتهام به حال و هوای پایان نامه نویسی آشنا شوید. ویدئوی این سفر را در آخر متن گذاشتهام اما میتوانید از آپارات نیز آن را مشاهده کنید.
انتخاب موضوع پایان نامه
سال 1395 یکی از سالهای طلایی زندگی من بود؛ در آن سال کنکور مدیریت رسانه را قبول شدم و سفر دانشجویی من در این رشته آغاز شد. البته قبل از آنکه پای در این رشته نهم کار رسانهای خود را با فعالیت در یک سازمان خبری آغاز کرده بودم. با شروع سفر دانشجویی در مدیریت رسانه، همواره تحولات، رویدادها و اتفاقات محیط سازمانی را با اشتیاق و کنجکاوی دنبال میکردم و دانش مدیریت رسانه برای درک رخدادهای این محیط به من کمک بسیار بیشتری میکرد. یکی از رخدادهایی که در حوزه خبر درگیری بسیاری با آن داشتم، مقوله اطلاعرسانی بحرانها بود.
از قضا این مقوله، حوزه مطالعاتی استاد راهنمای من (آقای دکتر صلواتیان) هم بود و در همان ترم اول کارشناسی ارشد که درس مدیریت رسانه را با ایشان میگذراندم، برای ارائه کلاسی ترم و همچنین نگارش یک مقاله مروری مرتبط با درس، این حوزه را انتخاب کردم. به واقع من در همان آغازین روزهای آشنایی با مدیریت رسانه در عرصه دانشگاهی به دنیای رسانه و بحران پا نهادم و سفر خود در این هزارتوی پرماجرا را شروع کردم. در این دنیای جدید که در عرصه عمل با آن درگیر بودم ولی نقشه علمی آن را نمیدانستم، به توصیه استاد، خواندم و خواندم و خواندم.
همه چیز از این فعل خوان شروع شد؛ خواندن سبب شکلگیری شبکهای از دادهها و اطلاعات پیرامون مدیریت رسانهای بحران در ذهن من شده بود؛ حال میدانستم در انطباق با فضای علمی، چگونه رخدادهای بحرانیای را اطلاعرسانی کنم. حس یک آدم خفن همهچیزدان در این عرصه را داشتم که ناگاه، رخدادی بحرانی در حجمی عظیم تمام دانستههای من در نسبت بین رسانه و بحران را تحت شعاع قرار داد. آن رخداد عظیم چیزی نبود جز حادثه پلاسکو؛ آتشسوزی مهیبی که ساختمانی غولپیکر را به تلی از خاک و آهن تبدیل کرد.
این حادثه سر آغاز یک هوشیاری برای تمامی سازمانها بود از جمله برای خبرگزاریای که من در آن کار میکردم. پلاسکو که فرو ریخت، مدیران پشتیبانی خبرگزاری یادشان افتاد که ساختمان محل کارمان در برابر آتشسوزی ایمن نیست. کنجکاوی من برای درک این حجم از بیتفاوتی نسبت به جان نیروی انسانی و منابع دیگر سازمان در جایی بین نسبت رسانه و بحران یافت میشد که فهمی از ادبیات نظری آن نداشتم. به بیان دیگر قادر نبودم آن را با دانستههایی که از مدیریت رسانهای بحران دارم تحلیل کنم، چرا که من فقط حیطه نظری «رسانهها در بحران باید چه کنند؟» را آموخته بودم.
بعد از کنجکاوی بهوجود آمده، بعد از عبورهای متعدد از کنار ساختمان پلاسکو، بعد از گذر از پل حافظ و دیدن نشانههای آتش زیر خاسکتر، روزی برای رسیدن به منزل و برای ندیدن آن تلخیها که در مسیر گذرم بود، مترو را برای رفتن به مسیر منتهی به خانه انتخاب کردم. مطابق روال همیشگی که وقتهای مرده خود را به خواندن مطالب علمی در فضای مجازی اختصاص میدادم، اینبار نیز همین کار را کردم.
در حال خواندن، چشمانم عبارتی را یافت که پاسخ میداد به کنجکاوی چند روز گذشته من؛ آن عبارت «تابآوری سازمانی» بود. معنایش آن است که سازمانها چگونه از بحرانهای مترتب بر خود عبور کنند. با خودم میگفتم: «وای خدای من این همان چیزی است که میخواستم»؛ همان نقطه مغفولی که نمییافتمش را اینبار پیدا کردم. حال با این کشف نظری قادر بودم تا نسبتی دیگر در عرصه رسانه و بحران را درک کنم و آن عرصه، پاسخ به این سؤال بود که «بحران با سازمان رسانه چه میکند؟». من دریافتم که رسانه و بحران نسبتی دوگانه دارند؛ اول آنکه رسانهها چطور بحران را مهار میکنند و دوم اینکه بحرانها چگونه بر سازمانهای رسانهای اثر میگذارند. سفر پایاننامهام با گام نهادن در نسبت دوم آغاز شد.
آغاز پژوهش
جرقه ذهنی شکل گرفته بود؛ موضوع را یافته بودم و مسئله را دقیقاً میدانستم چیست. این دانستن در نقطهای درستی از زمان رخ داده بود؛ یعنی پایان ترم دوم تحصیل در مقطع ارشد. این درک کمک میکرد تا هدفمند و با در اختیار داشتن بازه زمانی مناسب به دنبال تبیین مسئلهای که در ذهن دارم، باشم. میدانستم کلیدواژگان پژوهش من کدامند. همانها را در گوگل اسکالر و دیگر پایگاههای علمی جستوجو کردم. گشتم و گشتم تا توانستم علاوه بر واقعیتی که در محل کارم مشاهده کردم، به آمار و ارقامی دستیابم که نشان میداد رسانهها به بلایی که بحرانها سر آنها میآورند، توجه نمیکنند.
آسیبی که طوفان کاترینا به ایستگاههای تلویزیونی زده بود، نمونهای از دهها اتفاقی بود که نشان میداد مدیران سازمانهای رسانهای به بحرانهایی که ممکن است سازمانشان را گرفتار کند، فکر نمیکنند. این نکته در مورد ایران هم صادق بود و مطالعات داخلی حکایت از بیتوجهی مدیران رسانههای داخلی به خطرات طبیعیای که سازمان متبوعشان را تهدید میکرد، داشت. این اتفاق در حالی رخ میداد که شبکه مطالعاتی من تأیید کرده بود ایران جزو 10 کشور بلاخیز جهان است.
حال سؤال اینجا بود که اگر سانحهای طبیعی در محیط سازمانهای خبری کشور ما رخ میداد و آنها را دچار بحران میکرد، چگونه این سازمانها باید در برابر بحران مقاومت میکردند و یا عبور از بحران را با کمترین هزینه انجام میدادند؟ این سؤال با توجه به نقش مهم سازمانهای خبری در تابآوری اجتماعی و ضرورت اطلاعرسانی فعال آنها در بحرانها اهمیتی دو چندان یافت. در ذهن من چنین میگذشت که «اگر در تهران زلزلهای رخ دهد و سازمانهای خبری این شهر آسیب ببیند، چگونه میتوان بدون اطلاعرسانی جامعه را تابآور نگه داشت؟».
تمامی مواجهه من با دغدغههای ذهنی و سؤالات شکل گرفته در ضمیرم، مرا به نقطه شروع سفر پژوهش در آغازین روزهای ترم سوم تحصیلی رساند. با ذکر تمام این معماها، بیان مسئله پژوهش من آغاز شد، اهداف و سؤالات آن شکل گرفت و جاده هزارتوی پژوهش با نورافکن خودروی پژوهشگری اندکی روشنتر شد. در این مسیر هر چه پیش میرفتم مسیر برایم واضحتر، روشنتر و شفافتر میشد. البته رانندگی در این مسیر پر پیچوخم بدون همراهی، همراهی آشنا به هزارتوی پژوهش هرگز ممکن نبود؛ من، بلده راهی را انتخاب کرده بودم که حتی در هنگامه ناکارآمدی نورافکن خودروی پژوهشگریم، قوه صحبتهایش، جان تازهای به نورافکنهای من میبخشید. آن بلده راه استاد راهنمایم بود. به حق که در این مسیر همراه و همکاری کمیاب بود.
با هدایت او، مسیر پژوهش از طرح مسئله آغاز شد، به پیچ تاریخی روش رسید و از گذرگاه نتیجهگیری نیز رد شد؛ همه این اتفاقات، خوش چشماندازهایی داشت و مبتلا شدن به پژوهش بهترین نقطه آن بود. این سفر با تمام خوشیها و دستاندازهایش حدود 8 ماهی به درازا کشید و نوروز 1397 از راه رسید. بهار برای ثمر دادن قلمفرسایی من در پایاننامه 250 صفحهای کمر همت بسته بود. آخرین روز از اولین فصل بهار کار من و استاد راهنما به نقطه پایان سفر پژوهش و نقطه آغاز سفر دفاع رسیده بود.
دفاع؛ آخرین گام سفر پایان نامه
اردیبهشت، ماهی بود که ماحصل کاشت و پرورش پژوهش خود را برداشت میکردم. تاریخ دفاع را با هماهنگی دانشکده تعیین کردم. به مانند سایرین، حسی در درون من دلشوره به پا میکرد. ترس، نه! اما چیزی شبیه ترس بود. استاد راهنمایم نامش را ابهام گذاشت. برای زدودن این ابهام از دل و ذهن من، سفر دفاعم را به آیین تشبیه کرد. آیینی که به مانند سایر آیینها انجام میشود و به سلامت از آن گذر خواهم کرد.
تجربه دفاع، در حضور دوستان تجربه بسیار شیرینی بود؛ به ویژه اینکه اولین فارغالتحصیل رشته مدیریت رسانه در دانشکده ارتباطات دانشگاه علامه طباطبائی هم بودم. دروغ نگوییم، کمی احساس غرور هم میکردم و این دفاع را برایم شیرین کرده بود. پدر و مادرم هم از شهرستان آمده بودند تا پسرشان را در جایگاه دفاعکننده از یک اثر علمی ببینید. حضورشان در کنار دوستانم، بمبی از انرژی برای وجود ابهام زده من بود.
با «بسم الله الرحمن الرحیم» گفتن در آغاز این سفر اندکی ارتعاش صدا را در خود حس میکردم اما هر چه که پیش میرفتم، توانستم خودم را نشان دهم. ماحصل کارم را به شیوه خوبی تزئیین کرده بودم و آن را به جمع حدود 30 نفرهای که مقابلم بود ارائه میکردم. حسم این بود که این تزئین اثرگذار بوده و مخاطبانم را درگیر خود کرده است. ارائهام تمام شد؛ استاد داور بر کرسی قضاوت نشست و دانستههایش را برای من دانشجو به اشتراک گذاشت. نا گفته نماند جایی هم به من تشر زد که در محیط علمی با قطعیت حرف نزنم. سعی کردم با احترام تمام و حفظ شأن منصب قضاوت ایشان برخی نکاتشان را پاسخ دهم و برخی را به عنوان حرف درست، صحیح و منطقی یادداشت کنم و به عنوان آخرین نکات در جلسات آموزشی دانشگاه فرا بگیرم.
سفر دفاع، آخرین جلسه آموزشی من در آن مقطع کارشناسی ارشد مدیریت رسانه بود اما همچنان مسیری دیگری را برای یادگیری بیشتر یافتهام…
دیدگاهتان را بنویسید